شماره ٥٤٢: غم ز محنت خانه من شاد مي آيد برون

غم ز محنت خانه من شاد مي آيد برون
سيل از ويرانه ام آباد مي آيد برون
دامن دولت به آساني نمي آيد به دست
اين هما از بيضه فولاد مي آيد برون
از غم عشاق حسن لاابالي فارغ است
با هزاران طوق، سرو آزاد مي آيد برون
تا گشايد عقده اي از زلف آن مشکين غزال
خون ز چشم شانه شمشاد مي آيد برون
در دل سنگين شيرين جاي خود وا مي کند
هر شرر کز تيشه فرهاد مي آيد برون
از خشن پوشان فريب نرم گفتاري مخور
کاين صفير از خانه صياد مي آيد برون
خنده دلهاي بي غم مي کند دل را سياه
عاشق از سير چمن ناشاد مي آيد برون
هر که زانو ته کند چون زلف در ديوان حسن
در فنون دلبري استاد مي آيد برون
از در و ديوار محنت خانه من چون جرس
صائب از شور جنون فرياد مي آيد برون