شماره ٥٤١: گوهر راز از دل بي تاب مي آيد برون

گوهر راز از دل بي تاب مي آيد برون
گنج ازين ويرانه چون سيلاب مي آيد برون
خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگي
گر به خاکم خط کشي، خوناب مي آيد برون
بستن لب بر در روزي کند کار کليد
کوزه از خم پر شراب ناب مي آيد برون
از ميان نازک او گر برآيد پيچ و تاب
رشته جان هم ز پيچ و تاب مي آيد برون
مي شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنين آه از دل بي تاب مي آيد برون
بس که از سوز دلم ديوار و در تفسيده است
خشک از ويرانه ام سيلاب مي آيد برون
روزيش خون جگر مي گردد از درياي شير
هر که بي مي در شب مهتاب مي آيد برون
هر که از ناقص عياري نيست خالص طاعتش
روسياه از بوته محراب مي آيد برون
از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمين من به ناخن آب مي آيد برون
از مي گلگون يکي صد شد صفاي عارضش
گوهر شهوار خوب از آب مي آيد برون
هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سيراب مي آيد برون