شماره ٥٤٠: ساقي از ميخانه عالمتاب مي آيد برون

ساقي از ميخانه عالمتاب مي آيد برون
گوهر شهوار خوب از آب مي آيد برون
عشق سرگردانيي دارد، ولي خون مي خورد
کشتي هر کس ازين گرداب مي آيد برون
در فروغ عشق نور عقل گرديده است محو
واي بر شمعي که در مهتاب مي آيد برون
پيچ و تاب از جوهر شمشير اگر بيرون رود
جان عاشق هم ز پيچ و تاب مي آيد برون
گريه ما بي قراران را عيار ديگرست
جاي اشک از چشم ما سيماب مي آيد برون
صبح از خون شفق دامان خود را پاک کرد
همچنان از زخم ما خوناب مي آيد برون
بي ظهور عشق عاشق در حجاب نيستي است
ذره با خورشيد عالمتاب مي آيد برون
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گريست
از زمين ما به ناخن آب مي آيد برون
عقل در هر آب سهلي دست و پا گم مي کند
عشق صائب سالم از غرقاب مي آيد برون