شماره ٥٣٨: نيست ممکن پخته کس زين خاکدان آيد برون

نيست ممکن پخته کس زين خاکدان آيد برون
از تنور سرد هيهات است نان آيد برون
جسم سوزان مرا خاک از دهن بيرون فکند
چون هما از عهده اين استخوان آيد برون؟
هر کجا بي پرده گردد روي آتشناک او
خود به خود آيينه از آيينه دان آيد برون
اي که مي خندي چو گل بر سينه صد چاک من
باش تا آن شاخ گل دامن کشان آيد برون
تازه خواهد شد ز خجلت زخم ديرين ساله اش
گر به دعوي ماه با آن دلستان آيد برون
شاخ گل بي تاب چون دست زليخا مي شود
يوسف ما چون ز طرف بوستان آيد برون
تا دل از زلفش برآمد روي آسايش نديد
واي بر مرغي که شب از آشيان آيد برون
راست سازد در کمان آهو نفس را همچو تير
چون به عزم صيد، آن ابرو کمان آيد برون
لاف عشق بوالهوس ظاهر شد از آه دروغ
تير کج رسوا شود چون از کمان آيد برون
بي تأمل هر که دست از آستين بيرون کند
زردرو از باغ صائب چون خزان آيد برون