شماره ٥٣٦: حرف پوچي کز دهان اهل لاف آيد برون

حرف پوچي کز دهان اهل لاف آيد برون
تيغ چو بيني است کز جهل از غلاف آيد برون
جان قدسي روز خوش در پيکر خاکي نديد
اين سزاي آن پري کز کوه قاف آيد برون
عيش صافي در بساط گردش افلاک نيست
چون مي از ميناي بر هم خورده صاف آيد برون؟
چون هنر کامل شود خود مي شود غماز خود
خون چو گردد مشک، آهو را ز ناف آيد برون
آن نگاه شرمگين نگذاشت جان در هيچ کس
آه ازان روزي که اين تيغ از غلاف آيد برون
در غريبي مي شود رنگين سخن بيش از وطن
سرخ رو گردد چو شمشير از غلاف آيد برون
بي توقف واصل درياي رحمت مي شود
از تن خاکي روان هر که صاف آيد برون