شماره ٥٣٤: جان به صد داغ از تن خاکي سرشت آمد برون

جان به صد داغ از تن خاکي سرشت آمد برون
جغد ازين ويرانه طاوس بهشت آمد برون
فکر رنگين جلوه ديگر کند با بخت سبز
خوش نمايد لاله اي کز طرف کشت آمد برون
چون زليخا کز پي يوسف ز خود بيرون دويد
جنت از دنبال آن حوري سرشت آمد برون
هر کجا غم نيست، آنجا زندگاني مشکل است
زين سبب آدم به تعجيل از بهشت آمد برون
پرده بيگانگي چون از ميان برداشتند
برهمن از کعبه، زاهد از کنشت آمد برون
جان روشن از غبار آلودگان صائب بجو
باده چون آفتاب از زير خشت آمد برون