شماره ٥٢٧: آن که ننشيند کنون از ناز در پهلوي من

آن که ننشيند کنون از ناز در پهلوي من
تکيه گاهش بود در مستي سر زانوي من
اين زمان بي اعتبارم، ورنه آن سيب ذقن
در سر مستي مکرر بود دستنبوي من
گل نمي زد بر قفس مرغ گرفتار مرا
آن که حرف سخت مي گويد کنون بر روي من
من که در دستم کمان آسمان ها بود نرم
سست گرديد از کمان سخت او بازوي من
چون هدف آغوش رغبت عالمي وا کرده اند
تا که را از خاک بردارد کمان ابروي من
چشم پاک من بود از خاک دامنگيرتر
سرو نتواند گذشتن از کنار جوي من
کلک من دارد در انشاي سخن دست دگر
آب صائب مي شود چون تاک مي در جوي من