شماره ٥٢١: عشقبازي بود دايم در جهان آيين من

عشقبازي بود دايم در جهان آيين من
چون سمندر بود از آتش بستر و بالين من
مي شود در بستر تفسيده من گل گلاب
مي گدازد شمع را سرگرمي بالين من
فارغ از فکر مکافاتم که خصم کينه جو
زنده زير خاک باشد از غبار کين من
خواب اين دلمردگان از مرگ سنگين تر بود
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقين من
بر دل پر شور من دست نوازش بيهده است
پنجه مرجان چو دريا کي دهد تسکين من؟
نيست يک دل کز ملال خاطرم دلگير نيست
باغ را در بسته دارد غنچه غمگين من
تلخکامي نيست چون من در ميان خستگان
زهر چشم يار باشد شربت شيرين من
صائب از غيرت شود خون مشک در ناف غزال
هر کجا در جلوه آيد خامه مشکين من