شماره ٥١٧: با سيه چشمان بود بزم مي گلگون من

با سيه چشمان بود بزم مي گلگون من
ساغر از ناف غزالان مي زند مجنون من
مي کند در سينه ام پيوسته جولان درد و داغ
هر طرف صد محمل ليلي است در هامون من
گر چه از شمشير او بالين و بستر ساخته است
همچنان زنجير مي خايد ز جوهر خون من
چون دهان زخم، گستاخي نمي دانم که چيست
تيغ خون آلود مي باشد لب ميگون من
موشکافان جهان را موي آتشديده کرد
بس که پيچيده است چون زلف بتان مضمون من
عالمي را گفتگوي من به وجد آورده است
جوش صد ميخانه دارد سينه پر خون من
مي شود در بوته حکمت زر مغشوش صاف
نيست جايي بهتر از خم بهر افلاطون من
شور بلبل مي کند کان ملاحت باغ را
مي فزايد حسن او را عشق روزافزون من
سرو خواهد کرد چون ميناي خالي خون عرق
چون به سير باغ آيد سبز ته گلگون من
شاخ گل بر خاک بندد نقش صائب ز انفعال
هر کجا قامت فرازد مصرع موزون من