شماره ٥١٦: نيست جز لخت جگر چيزي دگر بر خوان من

نيست جز لخت جگر چيزي دگر بر خوان من
از پشيماني دل خود مي خورد مهمان من
در مصيبت خانه ام گرد تعلق فرش نيست
سيل خجلت مي برد از خانه ويران من
از تنور خاک، نان من فطير آمد برون
از تنور آسمان تا چون برآيد نان من
قطع پيوند تعلق کرده ام زين خاکدان
داغ دارد خار را کوتاهي دامان من
مي کند با آستين جوهر ز روي تيغ پاک
آن که مي چيند به دامن اشک از مژگان من
گريه من بحر را در حقه گرداب کرد
کيست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟
از تنور هر حبابي سر کشد طوفان نوح
چون به دريا رو نهد چشم محيط افشان من
نکهت زلف تو راه شش جهت را بسته است
از کدامين ره به هوش آيد دل حيران من؟
در سر شوريده من عقل شد سوداي عشق
ديو يوسف مي شود در پله ميزان من
صائب از بس شور معني هر طرف انگيخته است
يادي از ديوان محشر مي دهد ديوان من