شماره ٥١٤: از گهر گرد يتيمي شست آب چشم من

از گهر گرد يتيمي شست آب چشم من
توتيا شد خاک در عهد سحاب چشم من
جوهر بينايي من پرده سوز افتاده است
کي سفيدي مي تواند شد نقاب چشم من؟
آنچنان کز خنده گردد غنچه گل بي گره
از دل بيدار باشد فتح باب چشم من
رشته اشکم بعينه سبحه بگسسته است
بس که مي آيد غبارآلود آب چشم من
موجه تردست را خشکي کند سوهان روح
آب بردارد گر از دريا سحاب چشم من
ديده من تا به خال دلفريب او فتاد
مردمک شد نقطه سهو کتاب چشم من
تشنه عرض گهر چون تنگ چشمان نيستم
گريه بي اشک باشد انتخاب چشم من
بس که مي ريزم به تلخي اشک، هر مژگان من
مي شود انگشت زنهاري ز آب چشم من
ديده بيدار انجم محو شد در خواب روز
همچنان در پرده غيب است خواب چشم من
چون تواند بحر با من لاف همچشمي زدن؟
مي زند پهلو به گردون هر حباب چشم من
جاي حيرت نيست گردد گر حصاري در تنور
در مقام لاف، طوفان از حجاب چشم من
نه ز ساقي ناز و نه از خم بزرگي مي کشم
تا ز خون دل مهيا شد شراب چشم من
چون رگ سنگ است صائب در نظر مژگان مرا
بس که از غفلت گرانسنگ است خواب چشم من