شماره ٥١٣: بس که دارد گرد کلفت چهره احوال من

بس که دارد گرد کلفت چهره احوال من
روي مي مالد به خاک آيينه را تمثال من
بلبل من از حريم بيضه تا آمد برون
گل ز شبنم خيمه بيرون زد به استقبال من
نامرادي مطلب افتاده است در راه طلب
ورنه مطلب پاکشان مي آيد از دنبال من
ديده ام در بي پر و بالي گشاد خويش را
ناخن پرواز نگشايد گره از بال من
گر چه ساغر در خو مجلس به دور افکنده ام
کوه را از پا درآرد رطل مالامال من
هديه اي اهل هنر را به ز عيب خويش نيست
عيبجو بيهوده افتاده است در دنبال من
يک سر مو بر تنم بي پيچ و تاب عشق نيست
مي شود آيينه صاحب جوهر از تمثال من
مي شدم صائب در اقليم سخن صاحبقران
گر نمي شد صرف تسخير بتان اقبال من