شماره ٥٠٦: دل ز کاهش واصل آن يار جاني شد ز من

دل ز کاهش واصل آن يار جاني شد ز من
اين زميني از رياضت آسماني شد ز من
مشت خاري داشتم تا آشياني داشتم
باغها سر تا سر از بي آشياني شد ز من
خانه داري دستگاه عيش بر من تنگ داشت
خانه يک شهر از بي خانماني شد ز من
تا چو تاک از دست خود دادم عنان اختيار
نخل سرکش زير دست از خوش عناني شد ز من
ريختم در پيش دريا آبروي خود، وليک
صد صدف سيراب از گوهرفشاني شد ز من
چون گل رعنا درون خويش اندودم به خون
تا درين بستانسرا رنگ خزاني شد ز من
مي کنم صائب قضا گر عمر کوتاهي نکرد
آنچه فوت از زندگي در شادماني شد ز من