شماره ٥٠٤: دست کوته کرد زلف يار از تسخير من

دست کوته کرد زلف يار از تسخير من
ريخت از زور جنون شيرازه زنجير من
با خرابي هاي ظاهر دلنشين افتاده ام
سيل نتوان گذشت از خاک دامنگير من
سختي ره مي شود سنگ فسان عزم مرا
برنمي گردد، اگر بر سنگ آيد تير من
خاکيان از جوهر پوشيده من غافلند
زير گردون است در زير سپر شمشير من
آفتاب بي زوال عشق بر من تافته است
موي آتش ديده گردد خامه از تصوير من
غوطه در سرچشمه آب حياتش مي دهند
هر که مي ريزد عرق چون خضر در تعمير من
گر به ظاهر ديده من شد سفيد از انتظار
متصل با قصر شيرين است جوي شير من
اينقدر وحشت نمي بردم به خود هرگز گمان
در کمند زلف او نگذاشت چين نخجير من
چون عرق چشمم به روي گلعذاران وا شده است
آفتاب و مه نمي آيد به چشم سير من
چون تواند سبزه زير سنگ قامت راست کرد؟
مي کند کوته زبان عذر را تقصير من
سرو و سوسن را دل آزاده من داغ داشت
حلقه مردانه چشم تو شد زنجير من
گفتم از پيري شود بند علايق سست تر
قامت خم حلقه اي افزود بر زنجير من
يک دل غمگين جهاني را مکدر مي کند
باغ را در بسته دارد غنچه دلگير من
گر چنين صائب جنون من ترقي مي کند
حلقه ها در گوش مجنون مي کشد زنجير من