شماره ٥٠٣: مغز را آشفته مي سازد دل پر شور من

مغز را آشفته مي سازد دل پر شور من
پنبه برمي دارد از مينا مي منصور من
جاي حيرت نيست گر در خم نمي گيرد قرار
پاره شد زنجير تاک از باده پر زور من
گر چه از داغ است در زير سياهي سينه ام
آب مي گردد به چشم آفتاب از نور من
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
از کف دست سليمان مي گريزد مور من
گر چه بر من فکر روزي زندگي را تلخ ساخت
شش جهت شان عسل گرديد از زنبور من
آه گرمي بود کز بي طاقتي قد مي کشيد
داشت شمعي بر سر بالين اگر رنجور من
سوده الماس مي دارند از زخمم دريغ
آه اگر مي خواست مرهم از کسي ناسور من
واي بر من گر نمي شد با هزاران زخم و داغ
سرد مهري هاي ياران مرهم کافور من
شد سياهي صائب از داغ درون لاله محو
کي ندانم صبح خواهد شد شب ديجور من