شماره ٥٠١: آه مي دزدد نفس در سينه افگار من

آه مي دزدد نفس در سينه افگار من
غنچه مي خسبد نسيم صبح در گلزار من
پرده گنج است ويراني، که تا محشر مباد
سايه افتادگي کم از سر ديوار من!
بلبل تصوير، گلبانگ نشاط از دل کشيد
چند باشد غنچه زير بال و پر منقار من؟
با دم جان پرور شمشير عادت کرده است
از دم عيسي هوا يابد دل بيمار من
آسيا را دانه جان سخت من دندان شکست
آسمان بيهوده مي کوشد پي آزار من
گر چه از مژگان کلکم آب حيوان مي چکد
مي توان گرد کسادي رفت از بازار من
هيچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره مي زد در رکاب سيل دايم خار من
صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته تسبيح در تاب است از زنار من