شماره ٤٩٧: چون زند موج حلاوت کلک شکر بار من

چون زند موج حلاوت کلک شکر بار من
پسته خندان شود لب بسته از گفتار من
دامن فکر من است از دامن گل پاکتر
چشم شبنم مي پرد در حسرت گلزار من
چون صدف دريادلان را باز مي ماند دهن
گوهرافشاني کند چون کلک گوهربار من
در پس آيينه از خجلت نهان گرديده اند
طوطيان در روزگار کلک شکر بار من
عالمي بيدار شد از ناله ام، گويا شده است
مشرق صبح قيامت رخنه منقار من
سرو و شمشاد و صنوبر پايکوبان مي شوند
هر که خواند در چمن يک مصرع از افکار من
حلقه بيرون در کرده است خلط و زلف را
بر بياض گردن سيمين بران اشعار من
شيشه گردون خطر دارد ز زور باده ام
کيست تا بر لب گذارد ساغر سرشار من؟
سينه افسرده گلشن در ايام خزان
مي زند جوش بهار از گرمي گفتار من
هر رگ سنگي شود انگشت زنهار دگر
کوه را گر دل فشارد ناله هاي زار من
همچو کوه قاف در موج پري پنهان شده است
بيستون عشق از فرهاد شيرين کار من
دست گلچين غنچه از جوش بهاران مي شود
ورنه چوب منع را ره نيست در گلزار من
مزد کار من ز ذوق کار من آماده است
کارفرما فارغ است از اهتمام کار من
رشته موج سراب از جوش گوهر بگسلد
آستين چون برفشاند ابر گوهربار من
بحر نتواند نفس ديگر ز جزر و مد کشيد
گر چنين بر خود ببالد گوهر شهوار من
بر دل آزاده خود بار خود را بسته ام
نيست دوش هيچ کس چو سرو زير بار من
چون نفس در دل نگردد عندليبان را گره؟
غنچه مي خسبد نسيم صبح در گلزار من
از پشيماني لب خود را به دندان مي گزد
هر که اندازد ز ناداني گره در کار من
روي در آيينه زانوي خود آورده ام
نيست چون طوطي وبال ديگران زنگار من
جلوه دست حمايت مي کند ز آهستگي
بر سر موران ره، پاي سبکرفتار من
درد بر من صائب از درمان گواراتر شده است
دست از دست مسيحا مي کشد بيمار من