شماره ٤٩٦: هرگز آهي سر نزد از جان غم فرسود من

هرگز آهي سر نزد از جان غم فرسود من
چشم مجمر روشن است از آتش بي دود من
سوختم در دوزخ افسردگي، يارب که گفت
روي گرم از آتش سوزان نبيند عود من
گرم چون خورشيد يک بار از در ياري درآ
سرمه اي شد چشم روزن ها ز آه و دود من
پنجه مرجان شود در بحر خجلت موج زن
دست چون بيرون کند مژگان خون آلود من
ضعف دل دارم مسيح از نبض من بردار دست
هست در سيب زنخدان بتان بهبود من
از سر سوداي تيغ او گذشتن مشکل است
سر درين سودا نهادم تا چه باشد سود من
صائب از گلزار صلح کل خرامان مي رسم
شيوه رنجش نمي داند دل خشنود من