شماره ٤٩٥: مي گذشت از پرده هاي آسمان فرياد من

مي گذشت از پرده هاي آسمان فرياد من
برنمي آيد کنون از آشيان فرياد من
در جواني مي گذشت از سنگ خارا ناله ام
تير بي پر شد ز قد چون کمان فرياد من
يک نوا دارم ولي چون بلبل از نيرنگ گل
جلوه ديگر کند در هر دهان فرياد من
نيست چون بلبل، زباني ناله پر شور من
همچو ني خيزد ز مغز استخوان فرياد من
گر چه صحبت يک نفس باشد جدايي مشکل است
از فراق تير باشد چون کمان فرياد من
بلبلان را ناله من بر سر شور آورد
من چو نالم خيزد از چندين زبان فرياد من
مي خورم افسوس بر عهدي که بودم در چمن
در قفس نبود ز هجر آشيان فرياد من
مي شود هر برگ سبز او زبان بلبلي
پهن گردد گر به صحن گلستان فرياد من
ابر نتوانست گشتن سرمه آواز رعد
چون شود در پرده هاي دل نهان فرياد من؟
من به اميد تو گاهي مي شدم دستانسرا
تا تو رفتي شد غريب گلستان فرياد من
سرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو را
سر به گلشن داد چون آب روان فرياد من
کي چنين آواره مي شد فکر من هر جانبي؟
مستمع مي يافت گر در اصفهان فرياد من
کوه چون ابر بهاران روي در صحرا نهد
گر شود با رعد صائب همعنان فرياد من