شماره ٤٩٤: دامن خود را کشيد آه سرو ناز از دست من

دامن خود را کشيد آه سرو ناز از دست من
آه کان آهوي وحشي جست باز از دست من
از ره بيچارگي مي آرمش در دام خويش
گر به گردون مي رود آن چاره ساز از دست من
از ادب هر چند کوتاه است دست جرأتم
چاک ها دارد چو گل دامان ناز از دست من
صيد من وحشي است، بي زحمت نمي آيد به دست
صد الف بر سينه دارد شاهباز از دست من
از غبار خاطرم آيينه ها دربسته شد
سنگ بر دل مي زند آيينه ساز از دست من
گريه شادي مرا از وصل او محروم کرد
برد وسواس وضو وقت نماز از دست من
بس که پيچيدم به فکر زلف، صائب روز و شب
بر جنون زد خامه معني طراز از دست من