شماره ٤٩٠: تا نگردد چهره نوخط زلف را کوته مکن

تا نگردد چهره نوخط زلف را کوته مکن
اي ستمگر رشته اميد ما کوته مکن
مي شود جان تازه از آواز پاي آشنا
از مزار کشتگان خويش پا کوته مکن
کشتي بي بادبان کمتر به ساحل مي رسد
دست از دامان مردان خدا کوته مکن
سرسري از فيض صحراي طلب نتوان گذشت
از شتاب اين راه را اي رهنما کوته مکن
بي کشش نتوان به پاي آهن اين ره را بريد
دست خود اي سوزن از آهن ربا کوته مکن
مي گشايد از دعا هر عقده مشکل که هست
مشکلي چون رودهد دست از دعا کوته مکن
شمع را فانوس از آفات مي دارد نگاه
دست از دامان آن گلگون قبا کوته مکن
شکر اين معني که داري در حريم غنچه راه
از قفس پاي خود اي باد صبا کوته مکن
مي شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
دست خود زنهار ازان زلف دوتا کوتاه مکن