شماره ٤٨٠: صيد دل زين بيش با موي ميان خود مکن

صيد دل زين بيش با موي ميان خود مکن
کينه جوي من ستم بر ناتوان خود مکن
هر سر موي ترا دستي است در تسخير دل
باز اين تکليف با موي ميان خود مکن
کار فرمودن مروت کي بود بيمار را؟
غارت دلها به چشم ناتوان خود مکن
هر چه مي آيد به دست باد دستان، مي رود
اعتماد دل به زلف دلستان خود مکن
از خدنگ انتقام آه مظلومان بترس
اي ستمگر تکيه بر زور کمان خود مکن
تخم راز از سنگ خارا مي جهد همچون شرر
هيچ کس را محرم راز نهان خود مکن
عالمي در رهگذارت دل به کف استاده اند
از تغافل عالمي دل را زيان خود مکن
در چنين فصلي که هر خار از نزاکت چون گل است
خاطر(ي) مجروح از تيغ زبان خود مکن
گر هواي سير عالم هست صائب در سرت
پا به دامن کش، سفر از آستان خود مکن