شماره ٤٧٧: صبح شد ساقي نقاب دختر رز برفکن

صبح شد ساقي نقاب دختر رز برفکن
زان لب شيرين، نمک در ديده ساغر فکن
آتشي در دل ز عشق لاابالي برفروز
آرزوي خام را چون عود در مجمر فکن
صيقلي کن سينه خود را ز موج اشک و آه
دفتر آيينه را در پيش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس اين دشت را چون گردباد
در گريبان سپهر و ديده اختر فکن
از صدف آيين دشمن پروري را ياد گير
تيغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکن
شهپر سالک سبکباري است در راه طلب
هر که دستار ترا خواهد، به پايش سرفکن
نعل واروني است هر موجي درين درياي خون
هر کجا بيم خطر افزون بود لنگر فکن
آرميدن شعله را مغلوب خاکستر کند
رخنه ها در سينه افلاک، چون مجمر فکن
دولت بيدار در زير سر افتادگي است
خواب در هر جا که سنگيني کند، لنگر فکن
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
چند روزي در گريبان خواب را اخگر فکن