شماره ٤٧٦: ساقيا صبح است مي از شيشه در پيمانه کن

ساقيا صبح است مي از شيشه در پيمانه کن
حشر خواب آلودگان از نعره مستانه کن
مجلس از دود چراغ کشته ماتمخانه اي است
اين مصيبت خانه را از باده عشرتخانه کن
از بت پندار زناري است هر مو بر تنم
تيشه مردانه اي در کار اين بتخانه کن
سرمه سايي مي کند در مغزها دود خمار
اين جهان تيره را روشن به يک پيمانه کن
چهره گلگون برافروز از شراب آتشين
برگ برگ اين چمن را بلبل و پروانه کن
ساغري لبريز کن از باده انديشه سوز
هر که دعواي خردمندي کند ديوانه کن
مي رود فيض صبوح از دست تا دم مي زني
پيش اين درياي رحمت دست را پيمانه کن
در جهان بيخودي هوش و خرد بيگانه است
صاف ملک خويش را از لشکر بيگانه کن
کلک صائب پرده از کار جهان برداشته است
ساغر مردافکني در کار اين ديوانه کن