شماره ٤٧٥: اي دل از پست و بلند روزگار انديشه کن

اي دل از پست و بلند روزگار انديشه کن
در برومندي ز قحط برگ و بار انديشه کن
از نسيمي دفتر ايام بر هم مي خورد
از ورق گرداني ليل و نهار انديشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ايمني خواهي، ز اوج اعتبار انديشه کن
نيست بي زهر پشيماني حضور اين جهان
از رگ خواب فراغت همچو مار انديشه کن
روي در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبريز جامت از خمار انديشه کن
بوي خون مي آيد از آزار دلهاي دونيم
رحم کن بر جان خود، زين ذوالفقار انديشه کن
گوشه گيري دردسر بسيار دارد در کمين
در محيط پر شر و شور از کنار انديشه کن
زخم مي باشد گران شمشير لنگردار را
زينهار از دشمنان بردبار انديشه کن
فتنه در دنبال دارد اختر دنباله دار
چون برآرد خط، ز خال روي يار انديشه کن
مي توان از نبض پي بردن به احوال درون
مرد دريا نيستي در جويبار انديشه کن
پشه با شب زنده داري خون مردم مي خورد
زينهار از زاهد شب زنده دار انديشه کن
چون فلک آغاز و انجامي ندارد آرزو
زين محيط بي سر و بن زينهار انديشه کن
اي که مي خندي چو گل در بوستان بي اختيار
از گلاب گريه بي اختيار انديشه کن
اين زمين و آسمان گردي و دودي بيش نيست
از دخان صائب بينديش از غبار انديشه کن