شماره ٤٧١: سينه را از آرزو چون بي نيازان پاک کن

سينه را از آرزو چون بي نيازان پاک کن
از دل بي مدعا خون در دل افلاک کن
برنمي آيي به شرم نوبهار رستخيز
دانه خود را بسوزان، آنگهي در خاک کن
تا نيفتاده است از پرگار، غربال بدن
خرمن خود را به چندين چشم از غش پاک کن
در طريق جانفشاني از شراري کم مباش
خرده جان صرف آن رخسار آتشناک کن
بر اميد صبحدم شب را به غفلت مگذران
فيض صبح از آه سرد خويشتن ادراک کن
هيزم تر بيش ازين مفروش پيش عارفان
دست کوتاه از عصا و شانه و مسواک کن
انتظار مرگ بي پروا کشيدن کاهلي است
راه خود نزديک چون پروانه چالاک کن
چند بر بستر نهي پهلو چو خواب آلودگان؟
چون سبکروحان کمند وحدت از فتراک کن
يوسف سيمين بدن را با قبا در بر مکش
از نسيم صبحدم چون گل گريبان چاک کن
در زمين پاک ريزد دانه ابر نوبهار
گوهر شهوار خواهي چون صدف دل پاک کن
تا درين بستان به کف داري عنان اختيار
گريه اي، صائب به عذر کجروي چون تاک کن