شماره ٤٦٨: زلف مشکين را ز صبح عارض خود دور کن

زلف مشکين را ز صبح عارض خود دور کن
چون چراغ روز، گل را در نظر بي نور کن
سرنوشت عشق از پيشاني من روشن است
چون توان با آب گفتن عکس را مستور کن؟
شعله چون برگ خزان از آه سردم رنگ باخت
فکر فانوس اي کليم از بهر شمع طور کن
خاطر آيينه وحدت غبارآلود شد
گرد هستي را به چوب دار از خود دور کن
خاکساري جاده اي دارد ز مو باريکتر
گردن تسليم نازک چون ميان مور کن
سر چه باشد کس نبازد در ره داغ جنون؟
اين کدوي پوچ را در کار اين زنبور کن
دوش خاطر را سبک کن صائب از گرد حيات
رو به معراج فنا آنگاه چون منصور کن