شماره ٤٦٧: با کمند زلف تسخير دل افگار کن

با کمند زلف تسخير دل افگار کن
اين کهن اوراق را شيرازه از زنار کن
نيست جرمي در جهان بالاتر از هستي تو
تا نفس در سينه داري صرف استغفار کن
بر لب بام آ، به زردي چون نهد رو آفتاب
وقت رفتن شربتي در کار اين بيمار کن
در خراب آباد عالم آشنارويي نماند
روي چون آيينه خورشيد در ديوار کن
دزد آتشدست غفلت در کمين فرصت است
شمع بالين خود از چشم و دل بيدار کن
هيچ کس را نيست در روي زمين درد سخن
نامه خود را به کار رخنه ديوار کن
نيستي صائب حريف منت ابر بهار
کشت خود را سبز از مژگان گوهربار کن