شماره ٤٦٤: گرد غم فرش است دايم در غم آباد وطن

گرد غم فرش است دايم در غم آباد وطن
در غريبي نيست مکروهي به جز ياد وطن
اي بسا نعمت که يادش به ز ادراکش بود
از وطن مي ساختم اي کاش با ياد وطن
مرهمش خاکستر شام غريبان است و بس
هر که را بر دل بود زخمي ز بيداد وطن
از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
آنچه يوسف ديد از اخوان در غم آباد وطن
من که در غربت چو لعل از سيم دارم خانه ها
سنگ بر دل تا به کي بندم ز بيداد وطن؟
گر غبار دل نمي گرديد سد راه اشک
مي رسانيدم به آب از گريه بنياد وطن
اين زمان صائب دل از ياد غريبي خوش کنم
من که دل خوش کردمي پيوسته از ياد وطن