شماره ٤٦٣: مي گدازد شيشه دل را مي رنگين حسن

مي گدازد شيشه دل را مي رنگين حسن
دل ز ساغر مي برد صهباي دل شيرين حسن
نوبهار خنده گل در گريبان بگذرد
عالم افروزي کند چون خنده رنگين حسن
خويش را در کوچه بند آستين مي افکند
پنجه موسي ز شرم ساعد سيمين حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خويش کرد
دست خالي آيد از گلشن برون گلچين حسن
بلبلان را روي گرم گل نوا پرداز کرد
آتشين گفتار گردد عشق از تلقين حسن
بوي آن سيب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروري کفرست در آيين حسن
از شبيخون هوس گلزار عصمت ايمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالين حسن
صرصر بي اعتدالي در بهار عشق نيست
رنگ و بو هرگز نمي بازد گل (و) نسرين حسن
در تماشاخانه فردوس خون خود خورد
ديده هر کس که چون صائب بود گلچين حسن