شماره ٤٦٢: چرخ را خاکستري از برق سودا کرد حسن

چرخ را خاکستري از برق سودا کرد حسن
نقطه خاک سيه را چون سويدا کرد حسن
غوطه در خون شفق زد ساعد سيمين صبح
تا به خونريز اسيران دست بالا کرد حسن
کوه طوري را که بر زانوي تمکين تکيه داشت
از نگاه برق جولان آتشين پا کرد حسن
غوطه در موج حلاوت زد زمين و آسمان
تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
مي برد هر قطره اشکم لذتي از ديدنش
شبنم اين بوستان را چشم بينا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سيراب گشت
غوطه در خون زد جهان تا رنگ پيدا کرد حسن
صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟
نقش پاي ناقه را آيينه سيما کرد حسن
ديده را آيينه دار مهر کردن مشکل است
حيرتي دارم که چون خود را تماشا کرد حسن
(ديد ديگر نيست) ما را تاب درد انتظار
نعمت فردوس را اينجا مهيا کرد حسن
طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟
دفتر دل را به يک ساعت مجزا کرد حسن
گر چه صائب روز ما را تيره تر از زلف ساخت
داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن