شماره ٤٥٩: نيستي کوه گران، بر سير پشت پا مزن

نيستي کوه گران، بر سير پشت پا مزن
دامن خود را گره بر دامن صحرا مزن
در محيط آفرينش خوش عنان چون موج باش
چون حباب از ساده لوحي خيمه بر دريا مزن
يا مريد سرو و گل، يا امت شمشاد باش
دست در هر شاخ همچون تاک بي پروا مزن
هر چه هر کس دارد از دريوزه دل يافته است
تا در دل مي توان زد حلقه بر درها مزن
مرغ دست آموز روزي بي نيازست از طلب
در تلاش اين شکار رام دست و پا مزن
مرد را گفتار بي کردار رسوا مي کند
پنجه جرأت نداري آستين بالا مزن
از نصيحت کي شوند ارباب غفلت زنده دل؟
آب بي حاصل به روي صورت ديبا مزن
زهر قاتل را کند اکسير خرسندي شکر
مشت خاکي گر رسد از دوست، استغنا مزن
صائب از خاموشيت بزم سخن افسرده شد
بيش ازين مهر خموشي بر لب گويا مزن