شماره ٤٥٨: از خموشي مشت خاک بر دهان قال زن

از خموشي مشت خاک بر دهان قال زن
تا قيامت خيمه در دارالامان حال زن
روزگاري رشته تاب آرزو بودي، بس است
چند روزي هم گره بر رشته آمال زن
چون حباب از بيضه هستي قدم بيرون گذار
در فضاي بحر با موج سبکرو بال زن
مطربان را پست کن، از بار منت گل بچين
ساقيان را مست گردان، رطل مالامال زن
هر دل گرمي که بيني گرد او پروانه شو
هر لب خشکي که يابي بوسه چون تبخال زن
آنقدر با تن مدارا کن که جان صافي شود
خرمنت چون پاک گردد پاي بر غربال زن
دانه يکدست مي خواهند صائب روز حشر
کشت خود را بر محک از ديده غربال زن
اين جواب آن که مي گويد حکيم غزنوي
گر ترا درد دل است از ديدگان قيفال زن