شماره ٤٥٥: بي کشش نتوان برون از قيد دنيا آمدن

بي کشش نتوان برون از قيد دنيا آمدن
بي رسن از چاه هيهات است بالا آمدن
بي کمند جذبه خورشيد عالمتاب عشق
چون تواند شبنم از پستي به بالا آمدن
عيسي از گرد علايق صاف شد بر چرخ رفت
نيست ممکن درد را از خم به مينا آمدن
چشم بد بسيار دارد خودنمايي در کمين
چون شرر بيرون نمي يابد ز خارا آمدن
هيچ کار از تيغ نگشايد در آغوش نيام
از سواد شهر مي بايد به صحرا آمدن
هر گنه عذري و هر تقصير دارد توبه اي
نيست غير از زود رفتن عذر بيجا آمدن
تا نگهبان تو شرم و مانع من دهشت است
هيچ فرقي نيست از ناآمدن تا آمدن
باده بي آب، در خون مي کشد بيمار را
پيش عاشق از مروت نيست تنها آمدن
درد خونها خورد تا در سينه من بار يافت
در حريم عشق نتوان بي محابا آمدن
صائب از سنگين رکابي در سبکباري گريز
تا تواني همچو کف بيرون ز دريا آمدن