شماره ٤٥٣: زندگي بخشا! روان چند کس خواهي شدن؟

زندگي بخشا! روان چند کس خواهي شدن؟
کشته بسيارست، جان چند کس خواهي شدن؟
شد جگرگاه زمين از کشتگانت لاله زار
مرهم داغ نهان چند کس خواهي شدن؟
چون کتان شد جامه جانها شق از مهتاب تو
بخيه زخم کتان چند کس خواهي شدن؟
از تو دارد هر سيه روزي تمناي چرغ
شبچراغ دودمان چند کس خواهي شدن؟
چشم بر راه تو دارد قاف تا قاف جهان
اي پريرو، ميهمان چند کس خواهي شدن؟
از تماشايت جهاني قالب بي جان شده است
تو به اين تمکين روان چند کس خواهي شدن؟
با چنان رويي کز او بي پرده گردد رازها
پرده راز نهان چند کس خواهي شدن؟
لازم افتاده است دل دادن به هر دل پاره اي
تو به يک دل، دلستان چند کس خواهي شدن؟
از تو آب و رنگ خواهد صد خزان بي بهار
نوبهار بي خزان چند کس خواهي شدن؟
بي قراران تو بيرون از شمارند و حساب
باعث آرام جان چند کس خواهي شدن؟
من گرفتم سرمه سا گرديد چشم پرفنت
مانع آه و فغان چند کس خواهي شدن؟
هر کسي تنها ترا خواهد که باشي زان او
تو به تنهايي ازان چند کس خواهي شدن؟
اين جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
اي جهاني کشته، جان چند کس خواهي شدن؟