شماره ٤٤٦: مرد غوغا نيستي سرور نمي بايد شدن

مرد غوغا نيستي سرور نمي بايد شدن
تاب دردسر نداري سر نمي بايد شدن
مور ازين تدبير بر دست سليمان بوسه زد
غافل از انديشه لشکر نمي بايد شدن
گوش سنگين مي شود لوح مزار باغبان
ميوه تا در باغ داري کر نمي بايد شدن
کف ز بي مغزي سراسر مي رود بر روي بحر
مرد زندان نيستي گوهر نمي بايد شدن
تيغ موج از سنگ خارا مي شود دندانه وار
ز اضطراب بحر بي لنگر نمي بايد شدن
خسروان را عدل مي بخشد حيات جاودان
در سياهي همچو اسکندر نمي بايد شدن
پادشاه از کشور بيگانه مي دارد خطر
يک قدم از حد خود برتر نمي بايد شدن
غوطه در درياي آتش مي زند شمع از زبان
چون تهي مغزان زبان آور نمي بايد شدن
نيست زير سقف گردون جاي آرام و قرار
چون سپند آسوده در مجمر نمي بايد شدن
ظلمت ذاتي بود بهتر ز نور عارضي
همچو ماه از آفتاب انور نمي بايد شدن
دامن از دست هواي نفس مي بايد گرفت
همچو خس بازيچه صرصر نمي بايد شدن
منزل نزديک را تعجيل مي سازد دراز
همسفر با هيچ بي لنگر نمي بايد شدن
حاصل دست تهي، ز افسوس بر هم سودن است
عاشق سيمين بران بي زر نمي بايد شدن
نشکني گر خويش را باري خودآرايي مکن
بت شکن گر نيستي بتگر نمي بايد شدن
افسر آزادگان از ملک سر پيچيدن است
زير بار منت افسر نمي بايد شدن
لاغري آهوي وحشي را دعاي جوشن است
از غم فربه شدن لاغر نمي بايد شدن
بوسه اي صائب ز لعل يار مي بايد ربود
تشنه از سرچشمه کوثر نمي بايد شدن