شماره ٤٢٧: مي نشاند آن دهان تنگ را در خون سخن

مي نشاند آن دهان تنگ را در خون سخن
کار دندان مي کند با آن لب ميگون سخن
در لباس عنبرين از معني رنگين، کند
در نظرها جلوه سبزان ته گلگون سخن
تا سخن موزون نگردد مرغ بي بال و پرست
از زمين گيري برآيد چون شود موزون سخن
دل دو نيم از درد چون شد، طبع مي گردد روان
خامه بي شق به دشواري دهد بيرون سخن
سجده شکرست واجب چون قلم بر گردنش
مي شود نازل به شان هر که از گردون سخن
چون گذارندش به سر از نقطه داغي هر زمان؟
نيست گر از عشق ليلي طلعتان مجنون سخن
از سيه مستي قلم سر را به جاي پا گذاشت
مستي افزون مي دهد از باده گلگون سخن
ما را از خاک چون مو از خمير آرد برون
از دم خونگرم و از گيرايي افسون سخن
مي نمايد ناله زارش قلم را سينه چاک
دور افتاده است تا از عالم بي چون سخن
هستي ده روزه را عمر مؤبد مي کند
در اثر باشد ز آب زنگ افزون سخن
بس که شد گرد کسادي پرده دار گوهرش
رشک دارد در ضمير خاک بر قارون سخن
خواب را صائب چو اشک از چشم من افکنده است
بس که کرده است از خيال خود مرا مفتون سخن