شماره ٤٢٥: نيست از منصور اگر مستانه مي گويد سخن

نيست از منصور اگر مستانه مي گويد سخن
از زبان شمع اين پروانه مي گويد سخن
نيست گوش حق شنو، ورنه مسلسل همچو موج
نه صدف زان گوهر يکدانه مي گويد سخن
غافل از سررشته آن گوهر يکدانه است
زاهدي کز سبحه صد دانه مي گويد سخن
نيست گوش اهل عالم محرم اسرار عشق
زين سبب با خويشتن ديوانه مي گويد سخن
شيشه ناموس خود را مي زند بر کوه قاف
پيش خم هر کس که از پيمانه مي گويد سخن
آب حيوان را به باد بي نيازي مي دهد
بادپيمايي که بيدردانه مي گويد سخن
صحبت پير مغان بر نوجوانان بار نيست
چون پدر با کودکان طفلانه مي گويد سخن
هر که را از هوشمندي هست در سر نشأه اي
چون به مستان مي رسد، مستانه مي گويد سخن
مهر بر لب زن که بر خامي دليل ناطق است
باده چنداني که در ميخانه مي گويد سخن
کوه از يک حرف ناسنجيده مي گردد سبک
واي بر آن کس که بي باکانه مي گويد سخن
خار ديوار تو با نظارگي و باغبان
ز دل آزاري به يک دندانه مي گويد سخن
هر که از آب حرام رشوت آبستن نشد
تيغ اگر باشد طرف، مردانه مي گويد سخن
هر که دارد صائب از حال گرانباران خبر
با گرانجانان سبکروحانه مي گويد سخن