شماره ٤٢٤: دل مدام از خط و زلف يار مي گويد سخن

دل مدام از خط و زلف يار مي گويد سخن
هر که سودايي شود بسيار مي گويد سخن
نيست مانع چشم او را خواب ناز از گفتگو
آنچنان کز بيخودي بيمار مي گويد سخن
در صف آزاد مردان کمترست از جوز پوچ
هر سبک مغزي که از دستار مي گويد سخن
پيش رخساري که مي لغزد بر او پاي نگاه
ساده لوح آن کس که از گلزار مي گويد سخن
با پشيماني نگردد قدرت گفتار جمع
نيست نادم هر که ز استغفار مي گويد سخن
هر که گرد حرف حرف خود نگردد بارها
گر بود مرکز، که بي پرگار مي گويد سخن
مي کند نزديک راه عيبجويان را به خود
کارپردازي که دور از کار مي گويد سخن
نيست ساحل را ز راز سينه دريا خبر
واي بر مستي که با هشيار مي گويد سخن
مي کند ناقص عياري هاي خود را سکه دار
کاملي کز درهم و دينار مي گويد سخن
عقل ميدان سخن بر عاقلان کرده است تنگ
ورنه مجنون با در و ديوار مي گويد سخن
مي شود کوته به اندک روزگاري عمر او
هر که صائب چون قلم بسيار مي گويد سخن