شماره ٤١٧: هيچ همدردي نمي يابم سزاي خويشتن

هيچ همدردي نمي يابم سزاي خويشتن
مي نهم چون بيد مجنون سر به پاي خويشتن
از مروت نيست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفاي خويشتن
من کدامين ذره ام تا بي نيازان جهان
صرف من سازند اوقات جفاي خويشتن
راستي در پله افتادگي دارد مرا
مي روم در چاه دايم از عصاي خويشتن
صد جفا مي بينم و بر خود گوارا مي کنم
برنمي آيم، چه سازم با وفاي خويشتن
بخت اگر در نارسايي ها رسا افتاده است
نيستم نوميد از آه رساي خويشتن
مي کند گردش فلک بر مدعاي من مدام
تا فشاندم آستين بر مدعاي خويشتن
از تجلي مي تواند سنگ را ياقوت کرد
آن که مي دارد دريغ از من لقاي خويشتن
هر که با جمعيت اظهار پريشاني کند
مي زند فال پريشاني براي خويشتن
اين چنين زير و زبر عالم نمي ماند مدام
مي نشاند چرخ هر کس را به جاي خويشتن
هر حباب شوخ چشم از پرده اي گردم زند
بحر يکتايي نيفتد از هواي خويشتن
نيستم صائب حريف منت درمان خلق
باز مي سازم به درد بي دواي خويشتن