شماره ٤٠٧: پيچ و تاب عشق را نتوان ز جان برداشتن

پيچ و تاب عشق را نتوان ز جان برداشتن
نيست ممکن موج از آب روان برداشتن
چون صدف من هم ز گوهر دامني مي داشتم
مي توانستم اگر دست از دهان برداشتن
خانه خالي پر و بالي است بهر سالکان
تير را آسان بود دل از کمان برداشتن
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نيست
از سبوي مي گراني مي توان برداشتن
نيست در درياي شورانگيز عالم موج را
هيچ تدبيري به از دست از عنان برداشت
از خدا تا کي به دنياي دني قانع شدن؟
چند از خوان سليمان استخوان برداشتن؟
برنمي گردد به ابر از گوهر شهوار آب
نيست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتن
پسته بي مغز در لب بستگي رسواترست
نيست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
خوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافيت
با قفس سهل است دل از گلستان برداشتن
مي توان برداشت دل صائب به آساني ز جان
ليک دشوارست دل از دوستان برداشتن