شماره ٤٠١: نيستم در عشق کافر ماجراي سوختن

نيستم در عشق کافر ماجراي سوختن
مي دهم جان همچو هندو از براي سوختن
نيست از سوز محبت شيوه من سرکشي
دارم آتش زير پاي خود براي سوختن
لاله دارد داغ خامي زين گلستان بر جگر
در سراپاي دل من نيست جاي سوختن
نيست ممکن چون سپند آسوده گرديدن مرا
تا نسازم خرده جان را فداي سوختن
دور گردان را به آتش رهنمايي مي کند
از سپند من اگر خيزد صداي سوختن
نيست در آتش پرستي ها مرانسبت به شمع
بر ندارم من به کشتن سر ز پاي سوختن
شب نمي سازد به چشمش روز روشن را سياه
هر که را در دل بود نور و ضياي سوختن
سر برآرد روز حشر از يک گريبان با چراغ
هر که چون پروانه سازد جان فداي سوختن
نه ز بي دردي بود خاموشي من چون سپند
در گره فريادها دارم براي سوختن
نيست ممکن محو گردد جاي داغ از سينه ها
محضري زين به نمي خواهد وفاي سوختن
سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
باز کن آغوش رغبت در هواي سوختن
شمع ازان پروانه را بي بال و پر سازد، که هست
عاشق معشوق رسوا کن سزاي سوختن
من ز غيرت چون چنار از آتش خود سوختم
شمع اگر پروانه را شد رهنماي سوختن
عقده هاي مشکلم چون عود يکسر باز شد
تا فتادم در حريم دلگشاي سوختن
در خور آتش چو از تردامني ها نيستم
آه سردي مي کشم گاهي براي سوختن
نيست سيري عشقبازان را ز درد و داغ عشق
سوختن هرگز ندارد اشتهاي سوختن
نيست ممکن سر به جيب خامشي دزدم چو شمع
تا نسازم پيکر خود را غذاي سوختن
جان خشک خويش را آتش نمي دارم دريغ
نيستم چون هيزم تر بد اداي سوختن
هر سيه رويي که کوشش مي کند در جمع مال
جمع چون هندو کند هيزم براي سوختن
زان به جرأت مي زنم بر آتش سوزان که هست
دل خنک گشتن ز هستي منتهاي سوختن
چشم چون بردارم از رخسار آتشناک يار؟
من که مي ميرم چو هندو از براي سوختن
وقت شمعي خوش که مي استد به چشم اشکبار
بر سر يک پا تمام شب براي سوختن
نيست از بي جرأتي صائب مرا دوري ز شمع
کز تهيدستي ندارم رونماي سوختن