شماره ٣٩٨: آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن

آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن
بيش ازين ما را مروت نيست ويران ساختن
از زمين عيسي به چرخ از راه خودسازي رسيد
چند باشي در مقام قصر و ايوان ساختن؟
گوهر ما را گراني در نظرها شد گران
کاش خود را مي توانستيم ارزان ساختن
خشم را در پرده هاي خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از مي لعلي تن خاکي خود را چون سبو
دست تا از توست مي بايد بدخشان ساختن
محرم گنج الهي نيست هر ناشسته روي
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داري که در چشم جهان شيرين شوي
چون گهر بايد به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلي چون آفتاب
خويش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعي را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن