شماره ٣٩٠: در کهنسالي نفس را راست نتوان ساختن

در کهنسالي نفس را راست نتوان ساختن
راست نايد با کمان حلقه تير انداختن
از سبکروحان نيايد با گرانان ساختن
چون تواند کشتي خالي به لنگر تاختن؟
گريه هم زنگ کدورت مي برد از دل مرا
گر به تردستي توان آيينه را پرداختن
سخت نامردي است گر تيغ از نيام آرد برون
هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن
در خطرگاهي که تير از خاک مي رويد چو ني
گردن دعوي نبايد چون هدف افراختن
گفتگوي سخت با ممسک ندارد حاصلي
بر درخت بي ثمر تا چند سنگ انداختن؟
سايه بال هما ز افتادگي گردد بلند
صرفه نبود حرف ما را بر زمين انداختن
کرد خرج آب و گل کوتاه بيني ها مرا
پيشتر از خانه مي بايست خود را ساختن
گوشه چشمي اگر باشد ازان نقش مراد
مي توان صائب دو عالم را به داوي باختن
نيکي از آب روان چون تير برگردد ز سنگ
زير تيغ يار صائب مي توان جان باختن