شماره ٣٨٤: هر کسي کرده است چيزي خوش ز نعماي جهان

هر کسي کرده است چيزي خوش ز نعماي جهان
وقت را خوش کرده ام من از خوشي هاي جهان
از جهان و نعمت او داشتم اميدها
کند شد دندان حرص من ز سيماي جهان
خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
چرخ از جا در نمي آيد ز غوغاي جهان
گوشه امني که برگ عيش فرش او بود
نيست غير از گوشه دل در سراپاي جهان
حاصلي جز ماندگي مردم ندارند از سفر
مي دهد از تيه موسي ياد، صحراي جهان
تشنگي نتوان به آب شور بردن از جگر
دست کوته دار زنهار از تمناي جهان
مردم عالم ز خست خون هم را مي خورند
ورنه نعمت نيست کم بر خوان يغماي جهان
سرخ رويي در شراب نارس اين نشأه نيست
مي کند دل را سيه چون لاله صهباي جهان
پرده هاي گوش من چون آسمان نيلوفري است
بس که مي آيد گران بر گوش غوغاي جهان
دايم از روي نسب بر هم تفاخر مي کنند
نيستند از يک پدر پنداري ابناي جهان
من کدامين قطره ام کز تلخکامي وارهم
آب گوهر تلخ شد از شور درياي جهان
شکرلله بار ديگر صائب از اقبال بخت
زنده کرد از شعر خود ما را مسيحاي جهان