شماره ٣٨١: مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان

مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابيدگي دامان منزل را گرفت
بر زمين چسبيده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمين
چون شرر در سينه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابيده زير سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بيضه فولاد را جوهر به يکديگر شکست
از گرانجاني گره در آشيان ما همچنان
کند سيلاب حوادث ريشه کوه از زمين
برنمي داريم دل زين خاکدان ما همچنان
تير پاي آهنين در دامن عزلت کشيد
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بيني حجاب
تشنه آيينه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را مي خوريم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشيد شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمي داريم چشم از گلرخان ما همچنان
روي ماه مصر نيلي شد ز اخوان زمان
روي دل جوييم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفاي خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهيگاه سگان
چون هما محتاج مشتي استخوان ما همچنان
شمع از آتش زباني داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پاي زبان ما همچنان