شماره ٣٧٦: باده گلگون نمي آيد به کار عاشقان

باده گلگون نمي آيد به کار عاشقان
از لب ميگون خود بشکن خمار عاشقان
شعله نتواند لباس رنگ را تغيير داد
چون برد زردي برون مي از عذار عاشقان؟
خانه تن را به خاک تيره يکسان کرده اند
دست خالي مي رود سيل از ديار عاشقان
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
نقد خود را نسيه کردن نيست کار عاشقان
کوه طورست آن که مي آيد ز هر پرتو به رقص
نيست سنگ کم به ميزان وقار عاشقان
صبح محشر را نمکدان در گريبان بشکند
شورش مغز پريشان روزگار عاشقان
در دل هر نقطه داغي سواد اعظمي است
تند مگذر اين چنين از لاله زار عاشقان
ساده از کوه گرانجاني بود صحراي عشق
نقد جان در آستين دارد شرار عاشقان
هر که خود را باخت اينجا مي زند نقش مراد
پاکبازست از پشيماني قمار عاشقان
در سراپاي وجودم ذره اي بي عشق نيست
محمل ليلي است هر کف از غبار عاشقان
آفتاب از ديده شبنم نمي پوشد عذار
رخ مپوش از ديده شب زنده دار عاشقان
نيش الماس حوادث با کمال سرکشي
خواب مخمل مي شود در رهگذار عاشقان
خار صحراي ادب را دست دامنگير نيست
زينهار اي گل مکش دامن ز خار عاشقان
دامن برق تجلي خار نتواند گرفت
دست کوته کن ز نبض بي قرار عاشقان
خاک بيدردان به شمع ديگران دارد نظر
آتش از خود مي دهد بيرون مزار عاشقان
هر که مي داند شمار داغهاي خويش را
نيست روز حشر صائب در شمار عاشقان