شماره ٣٧٥: اي فداي چشم مخمور تو خواب عاشقان

اي فداي چشم مخمور تو خواب عاشقان
وي بلاگردان زلفت پيچ و تاب عاشقان
گر به بيداري غرور حسن مانع مي شود
مي توان دلهاي شب آمد به خواب عاشقان
پيش ازان دست گل شبنم فرو ريزد به خاک
سر برآر از جيب صبح اي آفتاب عاشقان
شست خورشيد قيامت دامن از خون شفق
همچنان خونابه مي ريزد کباب عاشقان
گردن ما در کمند پيچ و تاب عقل نيست
زلف معشوقان بود مالک رقاب عاشقان
حسن ليلي در رخ مجنون تماشاکردني است
مگذر از سير رخ چون ماهتاب عاشقان
از حجاب غنچه بلبل سر به زير پر کشيد
نيست کم از شرم معشوقان حجاب عاشقان
سبحه ريگ روان سررشته را گم کرده است
از شمار درد و داغ بي حساب عاشقان
اعتمادي نيست بر جمعيت برگ خزان
زود مي پاشد ز يکديگر کتاب عاشقان
تيغ يار از خون ما زنجير جوهر پاره کرد
نشأه ديوانه اي دارد شراب عاشقان
گر هواي سير گردون هست در خاطر ترا
همتي صائب طلب کن از جناب عاشقان