شماره ٣٧٤: بر سر بالين بي دردان گل احمر فشان

بر سر بالين بي دردان گل احمر فشان
عاشقان را سوزن الماس در بستر فشان
شکر اين معني که عمر جاوداني يافتي
مشت آبي اي خضر بر خاک اسکندر فشان
چون سبکباري براقي نيست در راه طلب
در بساط زندگاني هر چه داري برفشان
در محيط آفرينش از صدف کمتر مباش
تيغ اگر بارد به فرقت از دهن گوهر فشان
مي دهد زخم زبان اندام، سنگ خاره را
خرده جان چون شرر بر تيشه آزرفشان
مگذران بي گريه مستانه وقت صبح را
در زمين پاک هر تخمي که داري برفشان
گر نداري دسترس چون منعمان بر سيم و زر
سيم ناب اشک بر رخساره چون زر فشان
از غبار خاکساري ديده رغبت مپوش
گرد راه از خويشتن در چشمه کوثر فشان
گر نخواهي پشت پا زد بر جهان، پايي بکوب
دست اگر نتواني افشاند آستيني برفشان
تن مزن زنهار چون پروانه بعد از سوختن
رنگ عشق تازه اي زين مشت خاکستر فشان
نيشکر بعد از شکستن مي شود شاخ نبات
بشکند هر کس ترا بر يکدگر، شکر فشان
چون به خواري عاقبت بر خاک مي بايد فشاند
با لب خندان چو گل صائب به گلچين سر فشان