شماره ٣٧١: مي کند گل زردرويي از شراب ديگران

مي کند گل زردرويي از شراب ديگران
دردسر مي گردد افزون از گلاب ديگران
با وضوي ديگري مي بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روي خود به آب ديگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نيست چشم من به ماه و آفتاب ديگران
مي کند با ديده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب ديگران
از جواب خشک گردم بيش از احسان تر دماغ
چشمه حيوان من باشد سراب ديگران
چون نسيم صبح، گردم گرد هر جا غنچه اي است
مي گشايد دل مرا از فتح باب ديگران
خفته را گر خفتگان بيدار نتوانند کرد
چون مرا بيدار کرد از خواب، خواب ديگران؟
گر نه پيوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پيچ و تاب ديگران؟
از خدا شرمي نداري در گنهکاري، ولي
دست مي داري ز عصيان از حجاب ديگران
از حساب کرده هاي خود نظر پوشيده اي
نيستي يک لحظه فارغ از حساب ديگران
در قبول شعر هر کس را مذاق ديگرست
حالي عاشق نگردد انتخاب ديگران
چند در افسانه سنجي روزگارم بگذرد؟
تا به کي بيدار باشم بهر خواب ديگران؟
مي توان صائب به سيلي روي خود تا سرخ داشت
از چه بايد کرد رنگين از شراب ديگران؟